آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب , تنهاترین حقیقتشان بود
احساس واقعیتشان بود
با نور و گرمی اش
مفهوم بی ریای رفاقت بود
با تابناکی اش مفهوم بی فریب صداقت بود
ای کاش
می توانستند از آفتاب یاد بگیرندکه بی دریغ باشند
در دردها و شادی هاشان
حتی با نان خشکشان
و کاردهاشان را جز از برای قسمت کردن بیرون نیاورند
افسوس......
آفتاب
مفهوم بی دریغ عدالت بود
و آنان به عدل شیفته بودند
اکنون با آفتاب گونه ای
آنان را این گونه دل فریفته بودند
ای کاش
می توانستم
خون رگان خود را من
قطره قطره بگریم تا باورم کنند
ای کاش
می توانستم
یک لحظه ، می توانستم
ای کاش
بر شانه های خود بنشانم این خلق بی شمار را
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند
که خورشیدشان کجاست
ای کاش
می توانستم.............
شاعر بزرگی که معنای عشق و آزادگی را به من آموخت «شاملو»
مردم ، از آدم تا امروز ، همانند دندانه های شانه با یکدیگر یکسان هستند ، عرب را بر عجم فضیلتی نیست و سرخ رویان بر سیاهان برتری و تفوقی ندارند ، تنها پرهیزکاران پاکدل و درستکار ، گروه ممتاز جامعه هستند.
-رسول اکرم صلی الله علیه و آله
شرف و فضیلت انسان ، به همتهای بلند و اراده های نیرومند است نه به استخوانهای پوسیده و اجساد متلاشی شده گذشتگان .
-حضرت علی علیه السلام
آیا به راستی تمامی افراد بشر انسان اند؟ آیا این سوال تردید آمیز ، علت بسیاری از اشتباهات سیاسی و اجتماعی را روشن نمی سازد؟
-مترلینگ
انسان ابرمرد شده است ، ولی این ابرمرد که نیروی ابر انسانی پیدا کرده ، به خرد انسانی دست نیافته است . به همان اندازه که قدرت بشر فراتر می رود ، انسان به موجودی ضعیف تر بدل می گردد. در هر گامی که به سوی ابرمردی برمی داریم ، غیر انسانی تر می شویم و این روند ، باید وجدان ما را به لرزه درآورد.
- شوایتزر
انسان ، موجودی است که به همه چیز عادت می کند .
- داستایوفسکی
انسان ، موجودی است در جستجوی معنا.
- افلاطون
انسان ، تنها آفریده ای است که نمی خواهد همان باشد که هست .
- کامو
دولت ، دین ، مالکیت و کتابها ، چیزی نیستند مگر وسیله ای برای ساختن انسان .
-شوپنهاور
دو چیز تفاوت فاحشی بین انسان و حیوان به وجود می آورد : قدرت بیان و دروغ گویی.
- فرانس
انسان ، معمولاً بیش از حدی که تصور می کند ، قدرت دارد. لیکن نقیصه بزرگ او این است که خود نمی داند چه می تواند انجام دهد. تنها وقایع ناگهانی است که می تواند استعدادهای ناشناخته او را به خودش بشناساند.
- لوبون
وطنم را بیشتر از خانواده ام دوست دارم ، اما به انسانیت بیشتر از کشورم علاقمندم .
- فنلون
جهان ، بزرگ است و آدمیزاد کوچک. اما انسان می تواند چنان بزرگ گردد که جهان در برابرش کوچک شود.
در رویاهایم دیدم که با خدا گفت وگو می کنم
خدا پرسید : پس تو می خواهی با من گفت وگو کنی؟؟
من در پاسخش گفتم : اگر وقت دارید؟؟؟
خدا خندید : وقت من بی نهایت است........
در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟؟
پرسیدم: چه چیز بشر شما را متعجب می کند؟؟؟؟
خدا پاسخ داد: کودکی شان..... اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند
عجله دارند که بزرگ شوند
و بعد دوباره پس از مدتها آرزو می کنند که کودک شوند
...... اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول بدست آورند
و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را بدست آورند
اینکه با اضطراب به آینده می نگرند
و حال را فراموش می کنند و بنابرین نه در حال زندگی می کنند و نه در آینده
اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرند
و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند
دستهای خدا دستانم را گرفت
برای مدتی سکوت کردم
و من دوباره پرسیدم : به عنوان یک پدر می خواهی کدام درس زندگی را به فرزندانت بیاموزند ؟؟؟
او گفت: بیاموزند که کسی را نمی توانند وادار کنند تا عاشقشان باشد
همه کاری که می توانند بکنند این است که
اجازه بدهند که خودشان دوست داشته باشند
بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند
بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی در قلب آنان که
دوستشان دارند ایجاد کنند اما سالها طول می کشد تا آن زخمها را التیام بخشند
بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد
کسی است که به کمترین ها نیاز دارد
بیاموزند که آدم هایی هستند که آنها را دوست دارند
فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان بدهند
بیاموزند دو نفر می توانند باهم به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.
بیاموزند کافی نیست که فقط آنان دیگران را ببخشند
بلکه آنها باید خود را ببخشند
من با خضوع گفتم: از شما بخاطر این گفت و گو متشکرم
آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟؟
خداوند لبخند زد و گفت ::
فقط اینکه بدانند من اینجا هستم
همیشه....................................................................
آنجا که اتفاقی تو را آزرده می کند به یاد بیاور که اتفاقات آینه احساسات تو هستند . وقتی از اتفاقی می ترسی و درست همان اتفاق رخ می دهد بدان که عامل اصلی اش تنها ترس تو بوده است.
ما غا لبا به طرف حوادثی کشیده می شویم که از رویارویی با آن وحشت داریم چون تنها راه غلبه بر ترس روبه رو شدن با آن است آیا شنیده ای که از هر چه بترسی به سرت می آید؟
بنابراین اگر از تنهایی بترسید تنهایی را به خانه دعوت کرده اید اگر از بدهکار بودن بترسید با آن آشناتر خواهید شد اگر از حشرات بترسید همیشه دور و بر شما ظاهر خواهند شد ...........
نزدیک بهار بود و مردم برای جشن بهاری خود را آماده می کردند .
چند دلقک از سرزمینی دور از دهکده شیوانا عبور می کردند. آنها نمایشی ترتیب دادند و شرط تماشای نمایش را پرداخت مبلغی سنگین تعیین کردند.همه مردم نمی توانستند به دیدن این نمایش خنده دار بروند و فقط عده خاصی می توانستند به دیدن نمایش بروند .روزی شیوانا دختر و پسر جوانی را دید که غمگین و افسرده از کنار مدرسه عبور می کنند. با تبسم از آنها پرسید : دهکده ای که جوانانش غمگین باشند روی شادی را نخواهد دید ! چرا افسرده اید!؟
دختر و پسر گفتند:پول کافی برای خرید بلیت نمایش دلقک ها ندارند و نمی توانند مانند هم سن و سالهایشان به تماشای نمایش خنده دار بروند و شاد باشند!
شیوانا با تعجب گفت: مگر شادی می تواند بدون اجازه ما از بیرون وارد وجود ما شود. شادی اتفاقی است درونی که محل وقوع آن نیز در درون ما و با اجازه ماست.دلقک ها فقط می توانند کسانی را بخنداند که خود را آماده خندیدن کرده باشند. برخیزید و بخندید و تمرین کنید تا از درون شاد باشید و هرگز اجازه ندهید دیگران برای شاد بودن شما نقشه بریزند و تصمیم بگیرند. در زندگی شادی خود را به هیچ چیز بیرون از وجودتان مشروط نکنید.رییس کارخانه شادی سازیتان خودتان باشید!